من درد در رگانم،حسرت در استخوانم،چیزی نظیر آتش در جانم پیچید...
سرتاسر وجود مرا گویی چیزی به هم فشرد،تا قطره ای به تفتگی خورشید جوشید از دو چشمم...
از تلخی تمامی دریاها در اشک ناتوانی خود ساغری زدم
غرورم شکست
خرده غرورام اگه دیده بشن
دنیای عظیم تر خواهم ساخت
اما افسوس که دوست داشتن ها چشمانمان را گرفته اند
نه خود بیدار می شویم و نه کسی بدار هست تا بیدارمان کند